این روزها ساکت تر از همیشه ام

گاهی حتی یادم می رود که با خودم هم کلنجار روم

گویی سر شده و یخ زده ام

نه باران سر ذوقم می آورد و نه تغییر

انگار مسخ گردش روزگاری شده ام که عنانش حتی از دست گردانده نیز در رفته

شاید راست باشد این : ما لبخندی هستیم که به بغض آلوده شدیم....

خیلی غریبی واسه من

از چه شبی جدا شدی....

10 سال ....

کی باور میکنه این زمان رو خیلی زیاده

....من پای تو یک عمر بمانم تو نمانی....

این عشق چرا این همه بی رحم ترت کرد...

این روزها بیشتر دلم روزگار دهه 60 رو میخواد

بی تکلف تر

رهاتر

تابستونا وقتی همه پشت نیسان آبی قاسم می نشستیم و میرفتیم به گشت و گذار

حتی زیارت بی بی سکینه ملارد هم یه حال دیگه داشت

این روزها سی و سه ساله که قاسم دیگه نیست

بابا بزرگ نیست

حسین نیست

و خیلیای دیگه

انگار شروع رفتن ها از سی و سه سال قبل شروع شد و همه چی تغییر کرد !!!

وابستگی بد کوفتیه

بد دردیه

اینو آدمی میگه که 10 ساله چشمش به یک نقطه است و صداش در نمیاد

بدتر از وابستگی سکوت و بدترش اینه که نتونی حرف بزنی

وابستگی بد کوفتیه