موسم تنهایی من و تو

خزان دوباره رویاها

پشت هر زمستان بهار بود

نه شروع دوباره برگ ریزانها

اشک چشم گلها یخ زد

از فراق ریزش باران ها

کوه مهجور و تنها ماند

چون خورشید ماند پشت ابرها

به اندازه فصلی تحمل باید

بهار من ماند بعد زمستانها

پی نوشت ۱ :

چهارشنبه ۹ اسفند شاید تلخ ترین روز عمرم بعد از فوت پدرم بود ، نمی دونم و نمی تونم توضیح خاصی بدم ولی خوب باید یه مدت تنها باشم و به تنهایی و تنها بودن عادت کنم فقط امیدوارم که این مدت خیلی زود سپری بشه.

 

پی نوشت ۲ :

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته ...